جدول جو
جدول جو

معنی گشاده رخ - جستجوی لغت در جدول جو

گشاده رخ(گُ دَ / دِ رُ)
خندان. بشاش. مسرور:
همه دختران شاد و خندان شدند
گشاده رخ و سیم دندان شدند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
گشاده رخ
بانشاط بشاش
تصویری از گشاده رخ
تصویر گشاده رخ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ساده رخ
تصویر ساده رخ
ساده رو، پسری که هنوز ریش در نیاورده ساده رخ، ساده زنخ، زیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گشاده رو
تصویر گشاده رو
خوش رو، خندان، مقابل روبسته، بی حجاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گشاده خد
تصویر گشاده خد
خنده رو، گشاده رو، خندان، بسیم، فراخ رو، روباز، بشّاش، تازه رو، خوش رو، طلیق الوجه، بسّام، روتازه
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ رُ)
امرد. بی ریش. ساده. ساده روی. ساده زنخ. ساده زنخدان. ساده شکر. ساده نمک:
ساده رخ نزد آنکه خویشش نیست
شب چرا میرود چو ریشش نیست.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ سَ)
بی حجاب. سرباز. روی گشاده:
گشاده سر کنیزان و غلامان
چو سروی در میان شیرین خرامان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
صفت مرکّب}}روباز مقابل روبسته. چهرۀ روپوش نگرفته. بی حجاب:
خوبرویان گشاده رو باشند
تو که روبسته ای مگر زشتی ؟
سعدی.
اما در خلوت با خاصان گشاده رو و خوشخو آمیزگار اولیتر. (گلستان)، خوشگل. مقبول. زیبا:
زآن روی که بس گشاده روی است
مویم چو زبان، زبان چو موی است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ کَ)
بذال. بخشنده. باسخاوت. کریم:
صفتش مهتر گشاده کف است
لقبش خواجۀ بزرگ عطاست.
فرخی.
مفضلا مقبلا گشاده دلا
منعما مکرما گشاده کفا.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
آنکه یا آنچه پای آن گشاده باشد، میان دو پای آن فراخ بود: جانب، اسب گشاده پا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ خَدد / خَ)
فراخ رخساره: از این کشیده قدی، گشاده خدی، لاغرمیان. (سندبادنامه ص 237)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ دَ)
آشکارایی. ولنگ و وازی:
مرا چه زهره و یارای این سخن باشد
گزاف لافی گفتم بدین گشاده دری.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ دِ)
دلباز. مبسوط:
که پیروز رفتی و بازآمدی
گشاده دل و بی نیاز آمدی.
فردوسی.
، خوشحال و بافرح. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) :
سپه یکسره پیش سام آمدند
گشاده دل و شادکام آمدند.
فردوسی.
پذیره شدش رستم زال سام
سپاهی گشاده دل و شادکام.
فردوسی.
بفرمود تا پیش او آورند
گشاده دل و تازه رو آورند.
فردوسی.
به آئین همه پیش باز آمدند
گشاده دل و بی نیاز آمدند.
فردوسی.
، جوانمرد. دارای بخشش. (از ناظم الاطباء). کریم. بخشنده، دارای سعۀ صدر:
بزرگان ایران گشاده دلند
تو گویی که آهن همی بگسلند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
آنکه حجاب ندارد. آنکه رو نبندد، بشاش. خندان. شادان. طلق الوجه. (منتهی الارب) :
رسیدند بهرام و خسرو بهم
گشاده یکی روی و دیگر دژم.
فردوسی.
، بشاش. خندان. شادان:
گشاده روی باید بود یکچند
که پای و سر نیاید هر دو در بند.
نظامی.
گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا
شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم.
صائب.
رجوع به گشاده رو شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ زَ نَ)
گشاده عنان. عنان رهاکرده. آزادعنان:
گشاده زنخ کردش و تیزتک
بدیدش که دارد دل و زور و رگ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ سُ خَ)
فصیح و زبان آور. (ناظم الاطباء). گشاده زبان:
گشاده سخن مرد با رای و کام
همی آب حیوانش خواند به نام.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
فراخ رخساره گشاده روی دارای چهره ای فراخ فراخ رخساره: ازین کشیده قدی گشاده خدی لاغر میانی فربه سرینی غزال چشمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشاده در
تصویر گشاده در
آنکه در خانه اش بروی مردم باز باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشاده دل
تصویر گشاده دل
دارای سعه صدر، بشاش شادمان، جوانمرد سخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشاده روی
تصویر گشاده روی
آنکه حجاب ندارد، بشاش، خندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشاده زنخ
تصویر گشاده زنخ
آنکه زمامش را رها کرده باشند مطلق العنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشاده سخن
تصویر گشاده سخن
فصیح بلیغ سخنور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشاده سر
تصویر گشاده سر
روباز بی حجاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشاده سری
تصویر گشاده سری
روبازی بی حجابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشاده کف
تصویر گشاده کف
گشاده دست بخشنده بخشنده سخی کریم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشاده رو
تصویر گشاده رو
آنکه چهره اش باز باشد بی حجاب مقابل رو بسته، زیبا جمیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشاده رخی
تصویر گشاده رخی
حالت و کیفیت گشاده رخ
فرهنگ لغت هوشیار
باز بودن در خانه شخصی بروی مردم، آشکاری وضوح: مرا چه زهره و یارای این سخن باشد ک گزاف لافی گفتم بدین شاده دری. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشاده دل
تصویر گشاده دل
((~. دِ))
بشاش، جوانمرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساده رخ
تصویر ساده رخ
((~. رُ))
بی ریش
فرهنگ فارسی معین
بانشاط، بشاش، تازه رو، خندان، خوش خلق، خوشرو
متضاد: بدخو، گرفته
فرهنگ واژه مترادف متضاد